من نمیخوام ازدواج کنم!!!

سلام 

یکی بگه من چرا انقد دیر به دیر آپ میکنم!
بازم کلی خبر 

اول اینکه من از کار اخراج شدم!بیکارم اما ناراحت نیستم چون اونجا اذیت میشدم اعصابم الان آرومه و این برام ۱دنیا می ارزه.از اول اردیبهشت که داداش سر دفتر عوضیمون از سربازی برگشت اونم در کمال بی رحمی عذر منو خواست البته تحریر درستو حسابی هم نداشتن بدبختا واسه خودشونم چیزی نموند این ماه چه رسد به ۱کارمند اضافی بخوان حقوق بدن.  در هر صورت تجربه خیلی خوبی بود برام.

الانم با بروبچ میریم کتابخونه واسه امتحانا.از ۲۵ خرداد شرو میشه.و یه کار جالب پیدا کردم واسه ۱شرکت تبلیغاتیه.البته کار نیست و بیشتر سرگرمیه.با المیرا هفته ای یکی دو روز میریم تبلیغ پنیر و کلی میخندیم ینی پنیر سمپل میکنیم. ۱هفته اس شرو کردیم و خیلی هم موفق بودیم و رکورد زدیم. 

دیگه اینکه محمد رضا بعد اون ملاقات اول بازم اومد تبریز دیدنم تو تعطیلات عید فک کنم 8 فروردین بود.خونوادش هم شبستر بودن چند روز  واسه ختم پسر عموش.واسه همین 1دفه دیگه هم فرداش اومد میگفت دفه اول که کم همو دیده بودیم چهره ام یادش نمونده بود و این دفه جدی تر بود ینی میخواس مطمئن شه دوسم داره یا نه بعد دیگه بیاد خواستگاری و کارو یسره کنه.(و اگه نه لابد بره و برنگرده!!)که اینطورم شد و فرداش هم اومد منو دید و گفت تا مامانم اینا اینجان خونتونم بیایم که چون بی هماهنگی قبلی بود من قبول نکردم.بعد برگشتن تهران و این دیگه خیلی جدی تر گرفت قضیه رو و هی ابراز علاقه میکرد و راجب آینده حرف میزد منم یه ترسی تو وجودم بود و یه جورایی جدی نمیگرفتم حرفاشو.تا اینکه 7 اردیبهشت اومدن خواستگاری.خودش و مامانش و باباش.من با همین تردیدم همینطور باهاش ادامه دادم.....حتی یکشنبه هفته پیشم ما رفته بودیم تهران خونه اونا!! 

از نظر خونواده ام همه چی اوکیه ینی خودش و خونوادش خوبن پس همه چی حله دیشبم که عموم زنگ زد و تبریک گفت آخه تهران زندگی میکنن و ما اونجا کلاخونه اونا بودیم و تو جریان همه چی قرار گرفتن و قرار شد بره تحقیق کنه و خبرشو به ما بده.که دیشب زنگید گفت همه تعریفشونو کردن و مبارکه!حتی زن عموم موقع خدافظی کادوی ازدواجمو پیش پیش بهم داد!

تا اینجا همه چی پیش رفته و من بیشعور نتونستم با جرات آره یا نه بگم.ته دلم نه هست اما انقد حرفای اینو اون و خونواده ام تو گوشمه که خوبه،،موقعیتش خوبه،،،با ما جورن و اله و بله... که خودمم باورم شده نباید از دستش بدم در حالیکه از اولم خیلی دوسش نداشتم....میترسم با این تردید سر سفره عقدم بشینم....خیلی احوال عجیبی دارم خدا نصیب گرگ بیابونم نکنه واقعا اینجور تردید و ترسو اون گریه ها و ناراحتیامو..... حتی نمیتونم توصیف کنم چه حسی دارم.انگار جلوی دهنمو بستن انگار حرف زدن بلد نیستم!البته تو تهران که بودیم باهاش حرف زدم یه جورایی بهش گفتم که نمیخوامش اونم بهش برخورد و فک کردبازیش دادم تو این مدت( آخه دلیلمو هم نمیتونستم بهش بگم.راستش گفتن اینکه اونی که میخوام نیستی و عاشقت نیستم کار سختی بود برام) با این وجود بهم گفت حرف اینو اونو بذار کنار اگه حتی 1درصد هم فک میکنی با من خوشبخت نمیشی بله نگو. چون فردا پس فردا نمیخوام حتی فقط 1 بار ازت بشنوم که منو نمیخواستی و با اصرار خونواده ات باهام ازدواج کردی.چون تحملش رو ندارم.حتی غیر مستقیم گفت اگه بفهمم دوسم نداشتی ازت جدامیشم که راحت بشی!

هیچوقت فک نمیکردم اینجوری ازدواج کنم.همیشه فک میکردم عشقه که منو وادار میکنه حاضر شم 1عمر با کسی زندگی کنم و باهاش همخونه بشم.کسی که به جایی برسم که ببینم بی اون دیگه نمیتونم.فک میکردم عاشق میشم و ازدواج میکنم.من از اولشم که دیدمش به چشم شوخی به این قضیه نگاه میکردم ینی فک میکردم 1جوری میشه که تموم میشه و میره.اما به اینجا ختم شد.واقعیت اینه که الان دیگه گیج شدم و نمیدونم منتظر آرزوهام باید بشم یا واقعا حرفای خونواده ام مخصوصا خواهرم( که تو مخ همه اینجوری نفوذ کرده که منو بدن به این پسره)درسته و من دارم اشتباه میکنم.واقعا نیاز به کمک دارم. 

اصلا زندگی تو نظرم خیلی مسخره اس دیگه.اینکه آدما برخلاف خواسته هاشون تمام عمر زندگی میکنن بنظرم واقعا نفرت انگیزه.اینکه ناخواسته وارد این زندگی شی دیگران تصمیم بگیرن کجا درس بخونی چی بخونی کجا بری کجا نری خیلی مسخره اس.منظورم این نیس که آدم محدودی بودما یا دیگران برام تصمیم گرفن نه اما به زندگیم که نگاه میکنم تهش ۱ اجباری بوده همش سرسری گذشته همینجوری بی اینکه راضی باشم از ته دلم.همیشه گفتیم حالا فلان چیز فلان جور شه بعدا ببینیم چطور میشه.حداقل فک میکردم ازدواج دیگه عین ایده آل هام میشه...اما نه زهی خیال باطل...اینم 1جور اجباره مث اونای دیگه....میگن خودت بله گفتی و میخواستی نگی....اما نمیگن ما همش مختو خوردیم و شستشوی مغزیت دادیم که اگه بهش بله نگی و تو 22سالگی ازدواج نکنی دیگه میترشی یا بهتر از این دیگه گیرت نمیاد!!! انگار مثلا این کیه شاهزاده اس! 

من نمیخوام اصلا ازدواج کنم 

نیاز به کمک دارم واقعا.خیلی منتظر یه نشونه از طرف خدا شدم اما ندیدم. از اولم تردید داشتم و درست رو پنجاه پنجاه بودم حتی 1بارم بهش نه رو گفتم قبل تهران رفتنمون و تموم کردم باهاش اما رفتم خونه دیدم بابا اینا بلیتم گرفتن و قرار مدارا رو گذاشتن.باز نتونستم هیچی بگم!!!اصلا من نباید میذاشتم کار به اینجا بکشه. 

خدایا کمکم کن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد