خوش خبر

سلاااااام 

خوبید؟منم خوبم  

اومدم انتخاب واحد کنم گفتم یه یادداشتی هم بذارم.

بریم سراغ خبرا اولیش اینکه همه واحدامو پاس کردم بسلامتی (هرچند از نمره هام راضی نیستم اصلا.) 

دیگه اینکه حقوقم ماه قبل سیصدهزار شدلبخندخوشحالم که تحمل کردم و موندم.مرسی خدا جونم .فقط حدود ۲۵۰تا باید کنار بذارم واسه یه گندی که زدم و بعد دیگه همه چی اوکیه.

خبر خوش تر اینه که زن سردفتره بارداره  واین برا من ینی فرصت!یک و نیم ماهشه یکم دیگه بگذره و اون نتونه بیاد من قسمتی از کاراشو به عهده میگیرم و این ینی ارتقاء درجه.سهی میکنک تا اون نرفته بعضی کارارو ازش یاد بگیرم. سندنویسی برام جذابیتش از ثبت بیشتره و ترجیح میدم اونکارو انجام بدم.هرچند سخت تره و دقت بیشتری میخواد اما من دوس دارم.. 

خبر دیگه اینکه چند وقت پیش خواهرم بهم گفت دومادمون یکی از دوستاش که تهران زندگی میکنه دنبال ۱دختر خوب واسه ازدواج میگرده و اونم منو معرفی کرده بهش و گفته اگه من اجازه بدم شمارمو میده تا باهام حرف بزنه.۱هفته بعد طاقچه بالا گذاشتن دوماده واسش بجای من!شماره مو داده و اون بهم زنگ زد یکمی حرف زدیم و گفت که میاد تبریز بببینیم همو. 

ازش خوشم اومد و موند ملاقاتمون.جمعه ۷ بهمن هم اومد تبریز و دیدیم همو...با اونی که انتظار داشتم فرق میکرد اما بد نبود اولش که شوکه بودیم از تضاد صدا و تصویر هم. اما یکم گذشت من یخم آب شد و سعی کردم کاری کنم بهش خوش بگذره....جمعه بودو کافی شاپا هنوز باز نکرده بودن رفتیم مسجد کبود و موزه بغل اونجا....فک کن کی و کجا بردم همون اول!!!!! خنده

بعد کافی شاپ گسترش باز شدو رفتیم اونجا نشستیم صحبت کردیم یکم بعد رفتیم ائل گلی بعد ناهار و یکمی هم قدم زدیم و خیلی زود وقت رفتنش شد.....تا یه مسیری باهاش رفتم اون رفت فرودگاه و من خونه.هنوزم باهاش در ارتباطم و قراره اوکی دادم اسفند با خونواده اش بیاد خواستگاری البته تا اون موقع ۱بار دیگه خودش میاد باز صحبت کنیم.مدیر مالی یه شرکته وموقعیتش خوبه تیپ و شخصیت مردونه ای داره متولد ۶۲ هست اما من احساس میکنم باهاش فاصله زیادی دارم نمیدونم چی میشه... سوال امیدوارم فقط تصمیم درستی بگیرم. 

خبر بعد اینکه دیروز ۱خواستگار برام اومده بود ظاهرا از دوستای مامانم معرفیمون کرده بودن منتها من زیاد جدی نگرفتم و حتی نمیخواستم بیام اما مامان مجبورم کرد.از سرکار برگشته بودم رفته بودم حموم دوش بگیرم که اونا اومده بودن منم اصلا آماده نبودم مامانم هی میومد که زشته چایی بیارو بیا!فک کن موهام هنوز نمه وقت سشوار کشیدنم نداشتم یکمی مرتبشون کردم و همینجوری رفتم نشستم پیششون!!!نیشخند قشنگ براندازم میکردن و منم سرم پایین بود! 

خلاصه یکم نشستن و رفتن.دست بر قضا آقازاده شونم حسابدار بود! 

یکمی ازم سوال پرسیدن و مال و منالشون رو به رخمون کشیدن و رفتن....  

مامی خوشش نیومده بود...منم همینطور خیلی خودشونو گرفته بودن. 

یکم گذشت یه خانومی زنگ زد مامانمو خواست حرف زدنو معلوم شد اینم یکی دیگه اس واسه فردا وقت گرفتن.... 

خدا به خیر کنه واقعا...... 

حالا من موندم و کسایی که هیچکدوم به دلم نمیشینن....همیشه احساس میکنم آخرش تنها می مونم   چون تا بحال به اونیکه واقعا ایده آلم هست حتی برخورد نکردم شایدم اصلا همچین آدمی وجود نداره. 

دیگه اینکه دیروز با آیلار رفتیم ولیعصر خرید خیلی خوش گذشت بعد رفتیم یه فست فود که همه غذاهاش خاص بود.بعد همه دیوارای اونجا پر بود از نقاشی....خیلی جالب بود برام ....برا همه مشتریاشون مداد شمعی و کاغذ هم میاوردن که نقاشی کنن و به قول صاحب اونجا با اینکار احساساتشونو تخلیه کنن و روحیه شون بهتر شه و لحظات خوبی اونجا داشته باشن.برا من که واقعا اینطور بود خیلی ایده نو و جالبی بود هرکی هرچی دوس داشت کشیده بود بعضیام متن و شعر نوشته بودن منم یه آدم فضایی کشیدم و زدم به دیوار.خلاصه فضاشو خیلی دوس داشتم.

الانم دارم میرم یکمی خرید کنم و برم خونه.