سلام

سلام

ساعت 10:15شب جمعه هست.چهارمین روز از آخرین ماه پاییز هزارو سیصدو نود.

تو سرمای وحشتناک تبریز نشستم تو اتاقم پای کامپیوتربا یه عالمه لباس مث اسکیموها دارم مینویسم.قبلا یه وبلاگ داشتم آدرسشو به کسایی دادم که نباید میدادم واسه همین نمیتونستم راحت بنویسم بلای جونم میشد واسه همین بستمش واسباب کشی کردم اومدم اینجا

این بلاگ خونه جدیدمه..خونه دلم..که شیرین و تلخ زندگیم پستی و بلندی هاش عاشقانه هام و روزمره هامو توش میخونید...واسه خودم مینویسم...تا وقتی خواستم صفحه های این عمرو دوباره ورق بزنم چیزی از قلم نیفتاده باشه.  

به خونه من خوش اومدید

پاییز90 فصل تازه ای از زندگیمه که پر از اتفاق بوده برام پر از دلتنگی پر از احساسایی به رنگای شاد وغمگین طبیعت پاییز.دو تا از دوستام ازدواج کردن آیسان که با عادل نامزدی کرد و سمیه که با نادر رفتن سر خونه زندگیشون.برا هردوشون آرزوی خوش بختی میکنم.رزا تنها نوه خونواده مون که عشق منه قربونش بشم 1ساله شد....

من 1کار پیدا کردم و دیروز اولین حقوقم رو گرفتم.هرچند ناچیز بود و165هزارتا بیشتر نبود و همش تقسیم شد بین قرضام و چیزی تهش واسه خودم نموند.... اما خیلی احساس خوبی داشتم.این میشه گفت اولین تجربه کاریم بوده.قضیه اش هم از اونجا شرو شد که مدت زیادی بود دنبال کار میگشتم...1روز که با دوستم از یه خیابونی رد میشدم 1مرد جوون که فک میکنم معلول بود داشت شکلات میفروخت گفتم یه بسته بخرم ازش.به دلم افتاد یه نیت کنم و پخشش کنم...اما هرچی فکر کردم آرزوی خاصی به ذهنم نیومد و فقط گفتم خدایا بخاط تو....1 اتفاق خوب برام بیفته بیشترشو هم دادم به بچه های کوچیک سر راهم.فردای اونروز تو یه مسیری نزدیکیای خونمون 1آگهی دیدم که یه نفر با خط خوش و آشنا به کامپیوتر تو یه دفترخونه اسناد رسمی میخواستن.با دوستم شانسی رفتیم من فرم پر کردم و گفتن میزنگن بهم....با خودم گفتم از اون میزنگیماس که خبری نمیشه ازشون....نیم ساعت نگذشته بود که سردفتره زنگید گفت بیا آزمایشی یکی دو ساعت کار کن...رفتم و موندگار شدم.....خدا رو شکر میکنم...کارمند دفترم وانگیزم بیشتر بدست آوردن سابقه شغلی هست وفعلا قصد دارم فقط تا عید برم و به امید خدا برنامه های دیگه ای واسه بعد عیدم دارم.ساعت هشت و نیم صبح میرم تا ظهرا آخر وقت اداری.راضیم از کارم.فقط یکمی از سردفتره خوشم نمیاد که اونم قابل تحمله. 

دیگه اینکه بعد 1سال 1شخص شخیص که دوست بنده بود اومد خواستگاریم...

اما نوشداروی بعد مرگ سهراب بود...اوایل بودن باهاش همه آرزوم بود اما حالا چند روزه ازش سراغی نمی گیرم و مشکلی هم ندارم با نبودش انقد ناراحت و عصبانی ام ازش که دیگه اونقدرا دوسش ندارم ویه جورایی  نظرم راجبش عوض شده.اما چون خونواده من و اون تو جریان رابطه مون بودن این مراسم سوری و فرمالیته رو گذاشتم برگذار شه که بی مقدمه تموم نشه همه چی و مامانم گیر نده بهم که یه سال باهاش حرف زدی و آخرشم هیچچ!

خب دیگه برم که صبح باید زود بیدار شم.سعی میکنم هفته ای حداقل 1بار بنویسم.